بحمدالله که بر رغم زمانه

شاعر : جامي

به پايان آمد اين دلکش فسانهبحمدالله که بر رغم زمانه
به دامن پاي جمعيت کشيدندورق‌ها از پريشاني رهيدند
ز پيوند بقا شيرازه‌شان باد!چو گل هر دم رواجي تازه‌شان باد!
به نام عاشق و معشوق مرسومکتابي بين به کلک صدق مرقوم
چو بردم نام يوسف با زليخاز نامش طوطي آساي‌ام شکرخا
به هر بستان ز گل‌رويان نشانيبود هر داستان زو بوستاني
دوصد نرگس به خواب ناز خفتههزاران تازه گل در وي شکفته
پر از آب لطافت جويباريبه هر سو جدول از هر چشمه ساري
غبار از خاطر درهم بشويدنظر در آبش از دل غم بشويد
ز جيب آرد برون دست دعاييز جانش سر زند سر وفايي
کند اين تشنه لب را قطره‌خواهيز موج بهر الطاف الهي
نگردد باغبان بر وي فراموشچو آرد تازه گل‌ها را در آغوش
به آمرزش زبان بگشاي جامي!سخن را از دعا دادي تمامي